چند روزیست که قلبم میزبان طوفان های پی در پی بی قراری است و گرد و غبار عشق در گوشه گوشه ی آن خانه کرده و مجال نفس کشیدن را از من گرفته است !
اسیر چشمان جادوییت شدم و دل به نفس های ویرانگرت بستم ! هربار که پلک بر هم می زنی و یا هوای را به میهمانی وجودت دعوت می کنی دلم را دستخوش گرداب مرگبار عشق می کنی !
اینها را با دل دیده ام نه با چشم ! چشمانم تو را دیدند و زندانی قلبم کردند ! اکنون تورا با چشم نمی بینم زیرا که در قلبم هستی و با دلم نظاره گرت هستم !
می خواهم ناگفتنی های دلم را به تماشای دلت بگزارم و تو را اسیر طوفان های دلم کنم تا که شاید گرد و غبارهای دلم در دل پاک تو جایی بیابند و مرا مهمان همیشگی قلبت کنی ! پس بنگر که برای چشمان پرسشگرت می نویسم...
تقدیم به او که دلم را طوفانی کرد