آنگاه که اشک از چشمانت میریزد میفهمی که چقدر دلت گرفته است! آنگاه که گریه هایت نا تمام است میفهمی که چقدر دنیا بی وفا است! یک تنهایی و یک سکوت خالی ، این سهم من است در این شب مهتابی! در آینه مینگرم و به چشمهای خیسم میخندم ، آهی میکشم، درون خودم فریادی میکشم! دلم گرفته و با من غریبگی میکند ، راز درونش را فاش نمیکند ، ای داد بر تو ، به فریادم گوش کن ای دل! آنگاه که از دلت نیز دلگیری ، زانو به بغل گرفته ای و غمگینی ، اینهمه زیبایی های دنیا را نمیبینی ، تنها اشکهای خودت را میبینی ، اینهمه ستاره درخشان در آسمان را نمیچینی و تنها آن ستاره کم نور را مال خودت میدانی ، باید بشینی و ببینی که اگر اینگونه دلگیر باشی ، با شادی بیگانه ای و با غم همنشین! چه فایده دارد اگر لبخند بر روی لبانت بنشیند ، اما از این زندگی پوچ بخندی! چه فایده دارد اگر شاد باشی ، اما شادی تو ، از پایان یک روز سیاه باشد! چه فایده دارد اگر دلت نسوزد اما هنوز خاکستر غمها در دلت حتی با یک نسیم ، دوباره شعله ور شوند! غمها را از دلت دور کن ، آب سردی بر روی خاکستر غمها بریز و دلت را سرشار از طراوت و شادی کن! اینجا خط پایان زندگی نیست ، اینجا آغاز یک پرواز است ، پرواز از جایی که ماندن درآنجا سزاوار تو نیست!
پروردگارا به من آرامشی عطا فرما تا آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم و شهامتی که آنچه را که می توانم، تغییر دهم و بینشی که تفاوت این دو را بدانم ...
یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت! سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟! و باز دستهای حاضرین بالا رفت... این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید! بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟! و باز دست همه بالا رفت!!! سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید... و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...