عشق

مطلب- عکس- شعر

عشق

مطلب- عکس- شعر

...

سکوتی دلتنگ و سیاهی شب

غمی تلخ در دل شکسته ام

تنها ، و تنهای تنها

نگاهی خیره به کنج اتاق تاریک

فکر ، خسته از هیاهوی روز

روزی شلوغ و سراسیمه

سرگشته درمیان آدمیان

تنها در میان هزاران آدم

آیا همه ی اینان هم تنهایند؟

نمیدانم ، شاید تنهایی به تو وفادارست

نفسی سنگین ، بازدمی با اکراه

خسته ام ، خسته ی خسته

سر بر بالین و ساعد بر پیشانی

استیلای سیاهی بر چشم

ذهن رها از محدودیتهای بشری

سفری به دوردستهای خیال

بی نیاز به وسایل پرواز

شاید در آنجا همدمی باشد

یا شنونده ای با تبسمی از سرمهر

با مهارتی والا بندی میبندم

از کنج ذهنم به آنسوی خیال

می خواهم به آنسو بروم....

وای! می طلبنم در آنسوی بند

گویی بزمی ست در آنسو

ومن؟

ومن بازمانده ی این بزمم

می روم با احتیاط و مشتاق

اشکی از سرشوق و قلبی بی تاب

 

آیا کسی در آنسو مرا بازخواهد شناخت؟

 

هیجانی ست وصف ناشدنی

هلهله ای ست پابرجا

منم و بندی و چوب دستی

فشاری سنگین بر پلکهایم

نه ، می خواهم ادامه دهم

می طلبنم در آنسو

امیدوار به رسیدن به پایان بند

صدای هلهله در اوج است

گامها یکی پس از دیگری

من نزدیکتر و نزدیکتر

هلهله دورتر و دورتر

و من در پایان بند

کجاست؟

آن صدا ها؟ هلهله ها ؟

ومن !!!

تنهای تنها

کاش میشد

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش می شد با نسیم شا مگاه برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش می شد در سکوت دشت شب ناله ی غمگین باران را شنید
بعد ، دست قطره ها یش را گرفت تا بها ر آرزوها پر کشید
کاش می شد مثل یک حس لطیف لابه لای آسمان پرنور شد
کاش می شد چا در شب را کشید از نقاب شوم ظلمت دور شد
کاش می شد از میا ن ژاله ها جرعه ای از مهر با نی را چشید
در جواب خوبها جان هدیه داد سختی و نا مهربانی را شنید
مریم حیدرزاده

پیام من

پیام من عشق است .. !! به خودت عشق بورز که آغاز کار است. سپس به آنانی که به تو نزدیک اند ، عشق بورز. پس از آن به دنیا و کل جهان. فقط در اینصورت قادر خواهی بود به خدا عشق بورزی. سفر از خود آغاز می شود و درخدا پایان می پذیرد . این دو، دو کرانه رودخانه هستند. تو یکی از کرانه ها هستی و خدا آن دیگری و عشق پلی است بین این دو کرانه. این پـــــل از روی کل رودخانه می گذرد اما انسانها از عشــــــق می هراسند. به همین دلیل است که به عبادت می پردازند. هرگز نمی فهمند که چه می کنند. عبادتشان از روی نادانی است، تا زمانیکه عبادت ازعشق سرشار نشود نمی تواند راستین باشد. زندگی مردم از عشق بی بهره است اما همچنـــان به کلیساها و معبدها می روند. این کار کاملا بی معنی است ! تا زمانیکه در عشـــــق زندگی نکنی نمی توانی وارد هیچ معبدی شوی و کسی که در عشــــق زندگی می کند نیازی به وارد شدن به معبد را ندارد، او از قبل در آنجاست. این پیام ساده را بخاطر بسپار و با آن زندگی کن، زیرا آن، نظریه ای نیست که بدان باور یابی، بلکه خود زندگی است. در عشق شکوفا شو. رایحه دلنواز عشق را پراکنده ساز که این عین عبادت است. تنها رایحه دلنواز عشــــق به خدا می رسد نه هیچ چیز دیگر ....