عشق من گوش کن یادته که گفتم دوستت دارم و پرسیدی چقدر ؟ جوابم یادته ؟
گفتم نمی دونم و فقط می دونم خیلی زیاد ... ولی حالا می دونم چقدر :
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حاضرم با تو تا اوج قله های بلند و سخت زندگی بدون توقف برم و خستگی راه را تا وقتی با منی حس نخواهم کرد.
عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که ستاره ها و ماه آسمون را .دوست دارن و به بودنش نیازمندند ؛ به بودنت نیازمندم
عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که لرزش انگشتانم به من قدرت نوشتن و لبانم قدرت بیان این حس را داشته باشند
چند روزیست که قلبم میزبان طوفان های پی در پی بی قراری است و گرد و غبار عشق در گوشه گوشه ی آن خانه کرده و مجال نفس کشیدن را از من گرفته است !
اسیر چشمان جادوییت شدم و دل به نفس های ویرانگرت بستم ! هربار که پلک بر هم می زنی و یا هوای را به میهمانی وجودت دعوت می کنی دلم را دستخوش گرداب مرگبار عشق می کنی !
اینها را با دل دیده ام نه با چشم ! چشمانم تو را دیدند و زندانی قلبم کردند ! اکنون تورا با چشم نمی بینم زیرا که در قلبم هستی و با دلم نظاره گرت هستم !
می خواهم ناگفتنی های دلم را به تماشای دلت بگزارم و تو را اسیر طوفان های دلم کنم تا که شاید گرد و غبارهای دلم در دل پاک تو جایی بیابند و مرا مهمان همیشگی قلبت کنی ! پس بنگر که برای چشمان پرسشگرت می نویسم...
تقدیم به او که دلم را طوفانی کرد
قلمویم را بر می دارم و آن را مملو از جوهر عشق می کنم و از احساسم که تا عمق نگاهت جاریست می نویسم
این بار قلمویم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم از باران چشمهایم
این بار نیز جوهرم را خاکستری می کنم و برایت از آتش می نویسم آتشی که با شعله ی نگاهت آن را در دلم افکندی و با مشعل عشقت آن را سوزاندی
بار دیگر آن را به تاریکی شب می زنم و برایت از ترس می نویسم ترس از دست دادنت و ترس از شنیدن صدای خرد شدن قلبم
آن را از هوا پر می کنم و با تو از طوفان هایی که هر لحظه با نفسهایت در دلم بر پا می کنی می گویم
باران چشمهایم نمی تواند آتشی را که در دل افکندی خاموش کند و مشعلی که در دل بر افروختی هرگز دل تاریک شبم را نمی شکافد . پناه من در مقابل سیلاب عشقم باش هرچند که در آن غرقی بیش نیستم