عشق

مطلب- عکس- شعر

عشق

مطلب- عکس- شعر

باماه گفتگو کردم

 با ماه گفتگو کردم.

او به من گفت  توهم به اندازه ی من تنهایی؟

 من در پاسخ به او گفتم

 من از اون ستاره ای که شب  در یک آسمان غریب  گم شده ست تنها ترم.

 به حدی تنهام که نفس کشیدن برام مثله چشیدن طعم مرگ ست.

 تنهایی من رو حتی او که عشقش در خون من جاریست نمی بیند.

 ماه به من گفت منم تنهایم و بی صدا دراین تاریکی شب زنده ام.

 به او گفتم تو تنها نیستی.

 همه ی موجودات که در این سر زمین زندگی می کنند.

 تو را می بینند با تو سخن می گویند.

 اما من را هیچ کس جز درد نمی بیند.

 هیچ کس جز اشک چشمانم دستانم را دردست نمی گیرد.

 هیچ کس به طرفم نمی آید تا بگوید دردت چیست؟

 از چه رنج می بری.

 همه با لبخندی تلخ که به دردهایم افزوده می شود به من نگاهی می کنند.

 با ماه گفتگو کردم.

او به من گفت  توهم به اندازه ی من تنهایی؟

 من در پاسخ به او گفتم

 من از اون ستاره ای که شب  در یک آسمان غریب  گم شده ست تنها ترم.

 به حدی تنهام که نفس کشیدن برام مثله چشیدن طعم مرگ ست.

 تنهایی من رو حتی او که عشقش در خون من جاریست نمی بیند.

 ماه به من گفت منم تنهایم و بی صدا دراین تاریکی شب زنده ام.

 به او گفتم تو تنها نیستی.

 همه ی موجودات که در این سر زمین زندگی می کنند.

 تو را می بینند با تو سخن می گویند.

 اما من را هیچ کس جز درد نمی بیند.

 هیچ کس جز اشک چشمانم دستانم را دردست نمی گیرد.

 هیچ کس به طرفم نمی آید تا بگوید دردت چیست؟

 از چه رنج می بری.

 همه با لبخندی تلخ که به دردهایم افزوده می شود به من نگاهی می کنند.

 نگاهی که پر از تحقیر و تاسف است.

 به ماه گفتم ستاره ها کنارتن می تونی باهاشون درد دل کنی.

 ولی من چی حتی کسی به دردام گوش نمی کنه.

 مثله همین لحظه فقط با تحقیر منو نابود می کنند.

 آخه مگه من چی کار کردم.

 به خدا منم آرزو دارم.

 آرزوهایی که هیچ وقت طعمشونو نچشیدم.

 ولی حالا دگر به جز مرگ به هیچ چیز نمی اندیشم.

 خسته شدم.

 از این دنیای بی رحم که فقط درد و اشک رو به من هدیه داد خسته ام.

 از صدای بی صدای قلبم خسته ام که فقط برای مرگ می تپد.

 دیری نخواهد گذشت من خواهم رفت.

 چون امروز تنها آرزویم مرگ است.

 وقتی من از این دنیای پر از درد برم همه ی انسان ها نفسی راحت خواهند کشید.

 چون دگر کسی نیست که با نگاه به او روحیه شون زخمی بشه.

 از من چه مانده جز مجسمه ای که به نقطه ای بی انتها می نگرد.

 نقطه ای که با این که هیچ کس درون او را نمی بیند .

 ولی  تمام دردای من در آن پنهان است.

 دردهایی از زمان تولد.

 تا به امروز که دگر به جز یک جسم بی روح چیزی ازم نمانده.

 این جسم بی روح رو که می بینید هیچ حسی نداره.

 روزی آرزوهایی داشت که تلاش می کرد به آنها برسه.

 ولی نگذاشتند.

 نگذاشتند که اون هم مانند پسران دیگر لبخند شادی روی لبهایش باشد.

 و حالا با این که بازم در انتظاره روزی است که با تنها بهونه ی زندگیش زندگی کند.

 ولی هیچ حس و قدرتی نداره.

 او دگر به هیچ چیز نمی اندیشد.

 جز مرگ و راحت شدن ار این دنیای نا مهربان که او را مانند

 عروسکی بازیچه ی دست روزگاربه زمین کوبید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد