آنگاه که اشک از چشمانت میریزد میفهمی که چقدر دلت گرفته است! آنگاه که گریه هایت نا تمام است میفهمی که چقدر دنیا بی وفا است! یک تنهایی و یک سکوت خالی ، این سهم من است در این شب مهتابی! در آینه مینگرم و به چشمهای خیسم میخندم ، آهی میکشم، درون خودم فریادی میکشم! دلم گرفته و با من غریبگی میکند ، راز درونش را فاش نمیکند ، ای داد بر تو ، به فریادم گوش کن ای دل! آنگاه که از دلت نیز دلگیری ، زانو به بغل گرفته ای و غمگینی ، اینهمه زیبایی های دنیا را نمیبینی ، تنها اشکهای خودت را میبینی ، اینهمه ستاره درخشان در آسمان را نمیچینی و تنها آن ستاره کم نور را مال خودت میدانی ، باید بشینی و ببینی که اگر اینگونه دلگیر باشی ، با شادی بیگانه ای و با غم همنشین! چه فایده دارد اگر لبخند بر روی لبانت بنشیند ، اما از این زندگی پوچ بخندی! چه فایده دارد اگر شاد باشی ، اما شادی تو ، از پایان یک روز سیاه باشد! چه فایده دارد اگر دلت نسوزد اما هنوز خاکستر غمها در دلت حتی با یک نسیم ، دوباره شعله ور شوند! غمها را از دلت دور کن ، آب سردی بر روی خاکستر غمها بریز و دلت را سرشار از طراوت و شادی کن! اینجا خط پایان زندگی نیست ، اینجا آغاز یک پرواز است ، پرواز از جایی که ماندن درآنجا سزاوار تو نیست!